6.2 .یوسف عزیزمصر
7.2.آمدن برادران یوسف به نزداوونشناختن یوسف
8.2.بیناشدن چشمهای یعقوب
9.2.آمدن پدرومادرش به مصر
پادشاه مصردستورداد یوسف راآزادکرده واوراازکارگزاران خودقراردهنف به وی گفت : مراخزانه دارخودکن زیرانگهبانی داناهستم .بنابراین یوسف عزیزمصرمی شود درقحطی برادران یوسف براوواردمی شونددرحالی که یوسف آنهارامی شناسد و آنهایوسف رانمی شناسنف جهازشترهای آنهاراازخواروبارپرکرده وبه آنهامی گوید: باردیگربرادرپدری خودرابیاوریدتامثل این دفعه بارکامل به شمابدهم اگراورانیاورید پیش من هم نیاییدزیرابرای شمانزدمن پیمانه ای نیست برادران مشرک یوسف به اومی گویند:اورابانیرنگ ازپدرش می خواهیم .یوسف به کارگزاران خودمی گوید: پولهای آنهارادربارهایشان قراربدهیدشایدوقتی به سوی خانواده ی خودبرمی گردندآن رابازیابندامیداست که آنان بازگردندوقتی به سوی پدرخودبازگشتندگفتند:ای پدربرای اینکه باردیگرآذوقه بگیریم بایدبنیامین رابامابفرستی مانگهبان خوبی برای او هستیم یعقوب گفت آیاهمانگونه که شماراپیش ازاین بربرادرش امین گردانیدم براو امین گردانم؟ پس خدابهترین نگهبان است واوست مهربانترین مهربانان .وقتی بارهایشان راگشودنددیدندکه سرمایه هایشان به آنهابازگردانیده شده است گفتند:ای پدرچه می خواهیم این سرمایه ی ماست که به ما بازگردانیده شده است قوت خانواده ی خودرافراهم وبرادرمان رانگهبانی می کنیم ویک بارشتربیشترمی گیریم گفت: هرگزاوراباشمانخواهم فرستادتابامن بانام خداپیمان استواری ببندیدکه اورانزدمن بازآوریدمگرآنکه گرفتارشویدپس چون بایعقوب پیمان بستند بنیامین راباآنهافرستادیعقوب به پسرانش سفارش کردوقتی واردشهرمی شویدازیک دروازه واردنشویدازدرهای مختلف واردشویدوبرخداتوکل نماییدآنهاهم همانطورکه یعقوب امرکرده بودواردشدندوقتی بریوسف واردشدنف برادرش بنیامین رادرنزدخودجای دادوبه اوگفت: من برادرتوهستم بنابراین ازآنچه برادرانت می کنندغمگین مباش پس وقتی که رحل شترهایشان راازکالاپرکردپیمانه رادر بارشتربرادرش نهادسپس جارچی ندادردادای کاروانیان قطعاشمایدبرادران مشرک یوسف به کارگزاران یوسف گفتندکه چه چیزی گم کرده اید؟گفتند:پیمانه ی شاهی وبرای کسی که بیاوردآن را یک بارشترجایزه است ومن ضامن آنم گفتند:بخداقسم شماخوب میدانیدکه مانیامده ایم دراین سرزمین فسادکنیم ومانبوده ایم گفتند:پس اگردروغ بگوییدکیفرش چیست ؟گفتندکیفرش کسی که دربارشتراو پیمانه پیداشود خوداوست ماستمکاران رااینگونه کیفرمی دهیم پس به بارهای آنان پیش ازباربرادرش پرداخت آنگاه آن راازباربرادرش درآورد این گونه به یوسف شیوه آموختیم اودرآیین پادشاهی نمی توانست برادرش رابازداشت کندمگراینکه خدابخواهدبرادران مشرک یوسف گفتند:اگراو ی کرده پیش ازاین برادرش ی کرده است یوسف این رادردل خودپنهان داشت وآن رابرایشان آشکارنکردگفت :موقعیت شمابدترست وخدابه آنچه وصف می کنیدداناتراست گفتند:ای عزیزاوپدری پیرسالخورده داردبنابراین یکی ازمارابه جای اوبگیرکه ماتوراازنیکوکاران می بینیم گفت پناه برخداکه جزآن کسی که پیمانه رانزداویافته ایم بازداشت کنیم زیرادرآن صورت ازستمکاران خواهیم بودپس چون ازاوناامیدشدندبه کناری رفته باهم م کردندبزرگشان گفت مگرنمی دانیدکه پدرتان بانام خداپیمانی استوارگرفته است ازشماوقبلادرباره ی یوسف تقصیرکردید؟هرگزازاین سرزمین نمی روم تاپدرم به من اجازه دهدیاخدادرحق من داوری کنداوبهترین داوران است پیش پدرتان بازگردیدوبگوییدای پدرپسرت ی کردوماجزآنچه می دانیم گواهی نمی دهیم ومانگهبان غیب نبودیم وازشهری که درآن بودیم وکاروانی که درمیان آن آمدیم جویاشویدوماقطعاراست می گوییم یعقوب گفت نفس شماامری رابرای شماآراسته است پس صبری نیت امیدکه خداهمه ی آنان رابه سوی من آوردکه اودانای حکیم است وازآنان روی گردانیدوگفت ای دریغ بریوسف ودرحالی که اندوه خودرافرومی خوردچشمانش ازاندوه سپیدشد.گفتند:به خداسوگندکه پیوسته یوسف رایادمی کنی تابیمارشوی یاهلاک گردی گفت: من شکایت غم واندوه خودراپیش خدامی برم وازخداچیزی می دانم که شمانمی دانیدای پسران من برویدازیوسف وبرادرش جستجوکنیدوازرحمت خداناامیدنشویدتنهاکافرانندکه ازرحمت خداناامیدمی شوندپس بریوسف واردشدندگفتند:ای عزیزبه ماوخانواده ی ماآسیب رسیده وسرمایه ای ناچیزآورده ایم بنابراین پیمانه ی ماراتمام بده وبرماتصدق کن که خداصدقه دهندگان راپاداش می دهدگفت :آیامی دانید وقتی که نادان بودیدبایوسف وبرادرش چه کردید؟گفتندآیاتویوسفی ؟ گفت: من یوسفم واین برادرمن است به راستی خدابرمامنت نهاده است بی گمان هرکه تقواوصبرپیشه کندخداپاداش نیکوکاران راتباه نمی کندگفتند:براستی که خداتورابرمابرتری داده است وماخطاکاربوده ایم گفت :امروزبرشماسرزنشی نیست خداشمارامی آمرزداومهربانترین مهربانان است این پیراهن مراببریدوآن رابرچهره ی پدرم بیندازیدتابیناشودوهمه ی کسان خودرانزدمن آوریدچون کاروان رهسپارشدپدرشان گفت اگرمرابه کم خردی نسبت ندهیدبوی یوسف رامی شنوم گفتندبه خداسوگندکه تو سخت درگمراهی دیرین خودهستی پس چون مژده رسان آمدپیراهن یوسف رابرچهره ی یعقوب انداخت سپس بیناگردیدگفت :آیا به شمانگفتم که بی شک من ازخداچیزهایی می دانم که شمانمی دانید؟گفتند:ای پدربرای گناهان ماآمرزش خواه که ماخطاکاربوده ایم گفت: بزودی ازپرودگارم برای شماآمرزش می خواهم که او قطعا آمرزنده ی مهربان است پس وقتی بریوسف واردشدند پدرومادر را صداکرد وگفت داخل مصرشوید که درامانیدوآنان رابرتخت نشانید؛ پیش او به سجده درافتادند؛گفت: ای پدراین است تعبیرخواب پیشین من به یقین پروردگارم آن را راست گردانیدوبه من احسان کردآنگاه که مرااززندان خارج ساخت وشماراازبیابان بازآوردپس ازآنکه شیطان میان من وبرادرانم رابه هم زد.بی گمان پروردگارم نسبت به آنچه بخواهدصاحب لطف است زیراکه او دانای حکیم است
ادامه دارد.
شرح آیات مربوط به داستان یوسف ع درقرآن
درباره این سایت